دسته بندي : <-PostCategory->
حوا در باغ عدن قدم میزد که مار به او نزدیک شد و گفت :این سیب را بخور
حوا درسش را از خداوند آموخته بود. پس امتناع کرد.
مار اصرار کرد : این سیب را بخور تا براي شوهرت زیباتر بشوي.
حوا پاسخ داد : نیازی بهش ندارم. او که جز من کسی را ندارد!
مار خندید : البته که دارد.
حوا باور نمی کرد.
مار او را به بالاي یک تپه برد. به کنار چاهی! سپس گفت : معشوقه آدم آن پایین است. آدم او را در آنجا مخفی کرده. است. نگاه کن.
حوا به درون چاه نگریست و بازتاب تصویر زن زیبایی را در آب دید و سپس سیبی که مار به او پیشنهاد کرده بود را خورد.

نظرات شما عزیزان: