دسته بندي : <-PostCategory->
ماموندا نگاهی به مدال طلاي دور گردناش انداخت، تمام مدتی که روي سکو ایستاده بود مدال را با نوك انگشتاناش لمس میکرد.
او میدانست هنگام پایین آمدن از روي سکو پاياش پیچ خواهد خورد، جلوي جمعیت به آن عظیمی با مخ ولو خواهد شد و مدالاش خواهد شکست،
او میدانست پاياش را که توي رختکن بگذارد، مربی اش عصبانی از خطاي دقیقه ششمش مدالاش را از او خواهد گرفت،
او میدانست که در راه خانه مدالش را گم خواهد کرد و یا احتمال میداد دزدي تلاش کند مدالاش را بدزد و بخواهد خودش را هم بکشد!
او میدانست زمانی که به خانه برسد با مادرش سر این موضوع که مدالاش را کجاي دیوار آویزان کند دعوا خواهد کرد و مادر عصبانیاش مدال را از پنجره آشپزخانه به بیرون خواهد انداخت...

نظرات شما عزیزان: